!روزگار جوانی

نوشته مهدی امیری ژوئن 27, 2010

دیروز دوستی‌ قدیمی‌ بعد از چندین سال اومد پیشم، بیشتر از ۲۰ ساله که همدیگرو میشناسیم. دوست زمان مجردیمه، اون از من زرنگتر بود و هنوزم ازدواج نکرده!

گفتم بابا خیلی‌ وقته سراغی از من نمیگیری، گفت خوب دیگه تو که رفتی‌ تو باشگاه متاهلین مام که هنوز تو تیم مجردین بی‌ غم هستیم!

گفتم داغمو تازه نکن که یاد اون روزا میفتم!

گفت یادت میاد جوونیا، چقد شیطون بازی در میاوردی؟

گفتم چرا میگی‌  در میاوردی، مگه تو خودت بهتر از من بودی؟

گفت نه بخاطر این گفتم میاوردی، چونکه من هنوزم دارم از زندگیم لذت میبرم، من هنوزم مثل اونزمونام، هیچی‌ عوض نشده! من  خل نیستم که برم خودمو اسیر زن و بچه کنم!

گفت یادت میاد، ساعت شیش و هفت شب می‌رفتیم الواتی هفت هشت صبح برمیگشتیم، بعضی‌ وقتام چند روزی غیبمون میزد؟

از این کافه به اون کافه، از این دیسکو به اون یکی‌، می‌رفتیم مسافرت، می‌رفتیم اینور، اونور! یادت میاد اوندفعه که ماشینو سوار شدیم و یک چادر هم گذاشتیم تو صندوق عقب، یکماه رفتیم لب دریا  تو کشورای همسایه! هر جا دلمون می‌خواست، چادرمونو هوا میکردیم؟ چه ماجرا‌هایی‌ که به سرمون نیومد! عجب روزگاری بود، عجب دورانی حالا کار تو آدم به جایی‌ رسیده که صبح میای مغازه، شب میبندی میری خونه!

گفتم آره دیگه آدمی‌ که زن و بچه داره، زندگیش عوض میشه، دیگه نمی‌تونه هر کاری که دلش میخواد بکنه!

گفت بچه که میاد. نه میتونی‌ بری مسافرت، نه میتونی‌ بری الواتی، نه میتونی‌ بری خوش گذرونی……من که حاضر نیستم خودمو حروم کنم، نه بچه میخوام و نه ازدواج می‌کنم! دادشم ۲ تا بچه داره میره خونه، نمی‌تونه حتی تلویزیون ببینه چونکه بچه هاش میخوان برنامه بچه‌ها رو ببینین، شب‌ها از نه‌ به بعد اجازه نداره بلند حرف بزنه، چونکه بچه‌ها خوابیدن، یک مهمونی‌ نمی‌تونن برن! نه بابا من تصمیمم‌رو گرفتم، بی‌خیال زن و بچه !

اومدم حرفاشو تصدیق کنم، یاد صبح اوفتادم که با دخترم تلفنی حرف زده بودم، قبلش خیلی‌ حالم گرفته بود، دو سه دفعه خنده دخترمو شیندم، شارژ شدم، انرژی گرفتم، تمام روز کوک بودم! یاد شبی‌ افتادم که سه سال پیش، ساعت ۲-۳ نصف شب، طرف چپ سینه‌ام تو خواب درد گرفته بود،تیر می‌کشید، ولکن هم نبود، بلند شدم نشستم، خانومم بیدار شد پرسید چیه، گفتم چیزی نیست، قلبم تیر میکشه، اونم نگران شد، زنگ زد دکتر، دخترم از خواب بیدار شد، ۳ سالشم هنوز نبود، اومد پیش من، گفت بابی چی‌ شده، مامانش گفت، بابی مریضه، دستش درد گرفته تو برو بخواب، شروع کرد به گریه کردن، گفت بابی من مریضه من برم بخوابم؟ خودشو انداخت تو بغلم، دستمو تو دستش گرفته بود، میگفت، بابی من دستتو گرفتم الان خوب میشی‌، به مامانش میگفت، زود برو دوا بیار واسه بابی، دیگه هر کاریش کردیم از پیشم نرفت،میگفت من بابیمو تنها نمیذارم!  همونجا تا صبح پیش من خوابید!

یاد شبا اوفتادم که وقتی بعد از کار‌ میرم خونه، تا کلید رو تو قفل میچرخونم صدای خنده‌های شادیشون بلند میشه و هردو میپرن‌ میان پشت در،  با هم دعوا می‌کنن سر پریدن تو بغل بابی! وقتی‌ که بغلشون می‌کنم، تمام خستگیم در جا رفع میشه!

یاد روزایی اوفتادم که میبرمشون پارک، وقتی‌ که با شادی و خنده تو پارک بازی می‌کنن، میشینم و نگاشون می‌کنم و تمام غم و غصه هام یادم میره……

گفتم واقعا که همه حرفات درسته، آدمی‌ که بچه داره، آسایش نداره،مسافرت نداره، مهمونی‌ نداره، تلویزیون نداره، تفریحات نداره…..خیلی‌ دوران خوبی‌ بود، خیلی‌ بهمون خوش میگذشت، نه غمی، نه غصه‌ای نه نگرانی زن و بچه‌ای  اما با همه این حرفها من حاضر نیستم، یک لحظه بودن با بچه هامو با هزار تا از اون روز‌ا عوض کنم،  آدمی‌  که بچه داره خیلی‌ چیزا نداره اما اونی‌ که بچه نداره، هیچی‌ نداره!

Leave a Reply