عرق فروش شهر ما!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 27, 2009

وقتی‌ که  بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر  مذهبی ‌بود، یکدونه عرق فروشی داشتیم! اونم کجا ۲۰۰-۳۰۰ متر مونده به مدرسه ، ما بچه‌ها خیلی‌ میترسیدیم از این عرق‌فروشی و بیشتر از اون، از ادمایی که توش میرفتن و بیرون میومدن، همیشه موقع مدرسه رفتن ۵۰ متر مونده به اونجا میرفتیم اونور خیابون که از جلو اون کافه رد نشیم، خیال میکردیم که ادمایی که اون تو هستن همه جانی و ادمکش هستن!
البته حالام که فکر می‌کنم میبینم که ادمای درست و حسابی‌ هم هیچوقت اون تو نمیرفتن،الکلی‌ها و لاتو لوت ها، اکثرا آدمای دنبال درد سر،البته پدر مادر‌ها هم تا دلتون بخواد مارو از این مکان میترسوندن اما خداییش برای ما هیچوقت هیچ اتفاق بدی نیفتاد، ۶ سال مدرسه میرفتیم، و روزی ۴ بار این مسیر رو طی میکردیم، هیچ وقت هیچکی مزاحم ما بچه‌ها نشد، بودن ادمایی که بعد عرق خوریشون اون دورو ورا میخوندن و بعضی‌ وقتام عربده میکشیدن و حتی چند باری دیده بودیم که اونجا اوق میزدن و بالا میاوردن اما هیچ وقت با ما بچه‌ها درگیر نمیشدن، خود اکبر کیشمیش هم که صاحب این کافه بود هیچ وقت با بچه‌ها حرفی‌ ردو بدل نمیکرد، خیلی‌ وقتا میدیدیمش که بیرون جلو دکونش کباب باد میزد یا جیگرو دنبلان کباب میکرد اما هیچ وقت با هیچکی صحبتی‌ نمیکرد، روی هم رفته آدم بی‌ آزاری بود،میگفتن اشپزیش معرکه است، ما بچه هام ظهرا که با شیکم گشنه از جلو رستوران رد میشدیم  میگفتیم، خوش به حال اونایی که تو عرقفروشیش غذا‌های خوشمزه میخورن،  جالبی‌ قضیه اینجا بود که آدم بزرگا همه باهاش سلام و علیک و خوش و بش میکردن، حتی، بابای خدا بیامرز خود من یکدفعه که رفته بودیم بازار موقعی که اکبر کیشمشو دید باهاش دست دادو چاق سلامتی خیلی‌ گرمو گیرایی کرد، من واقعا تعجب کردم، فکر نمیکردم که آدمی‌ مثل بابای من که اینقد از مشروب و مشروب خور بدش میومد بیاد تو خیابون دست بده به اکبر کیشمیش! ازش پرسیدم بابا شما که اینقد مارو از این مرتیکه میترسونین، چرا خودت باهاش اینجوری خوش و بش میکنی‌، نکنه شمام میری عرق خوری؟  گفت نه باباجون، من داشتم باهاش قرار میذاشتم که واسه افطاری بیاد خونمون، گفتم، اکبر کیشمیش؟ افطاری؟ مثل اینکه اکبر چیزی بهتون داده بخورین بابا!، اکبر آقا که روزه نمیگیره که بیاد افطاری! گفت نه پسرم، اکبر آقا، درسته  که کارش عرق فروشیه اما خیلی‌ با دین و ایمون تره از خیلی‌‌ها که صبح تا شب تسبیح میندازن، بعدشم، اکبر آقا، اشپزیش خیلی‌ خوبه بخاطر همین، خیلی‌ از مردم وقتی‌ میخوان افطاری بدن و یا برای مراسم دیگه، ازش خواهش می‌کنن که بیادو مسولیت پخت و پز رو به عهده بگیره، اونم همیشه با کمال میل میاد و کمک میکنه، حتی تو حسینیه هم که هر سال خرجی میدن، اول از اکبر آقا می‌پرسن، کی وقت داره و بعدش تاریخش رو مشخص می‌کنن! درسته که اکبر آقا کارش کار شرافتمندانه‌ای نیست اما بخاطر زحماتش تو مسجدو حسینیه و عزاداری ها، خیلی‌‌ها دوسش داران ، هر آدم بدی بالاخره خوبیایی هم داره!
چند سالی‌ گذشت یکروز شنیدم که اکبر کیشمیش یا همون عرقفروش موسلمون شهر ما سکته کرده و جان به جان آفرین داده، عرقخورای شهرمون همه یتیم شده بودن، شهر یک جورایی عزادار شده بود! مثل اینکه هیچکی انتظار رفتن اکبر کیشمیشو نداشت! مثل اینکه همه یادشون رفته بود که طرف عرقفروش بوده، همه از خوبیاش حرف میزدن، از زحمت کشیدناش تو عاشورا تاسوعا، از قیمه‌های خوشمزش، از عطر شله زرداش، تنها عزایی بود که مسلمونو عرقخور با هم عزا دار شده بودن! اخوندو ملا، دکتر و مهندس، کارمند و کارگر و کاسب،  الکلی و قاچاقچی…همه با هم پشت جنازش راه افتاده بودن، همه به همدیگه  تسلیت میگفتن، کی‌ فکرشو میکرد؟ که اینهمه آدم پشت سر اکبر کیشمیش راه بیفتن، موقع دفنشم آقا بالای منبر گفت، امروز شهر ما یکی‌ از بهترین بچه هاشو از دست داد، یکی‌ از با ایمان تریناشو………….

This Post Has One Comment

  1. ندا م

    واعظی پرسید از فرزند خویش : هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
    صدق و بی آزاری و خدمت به خلق ، هم عبادت،هم کلید زندگیست.
    گفت: “زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست”!
    پروین اعتصامی 🙂

Leave a Reply